از آخرین یادداشتی که گذشتم زمان خیلی زیادی میگذره. فکر که میکنم میبینم چقدر از اون موقع عوض شدم. جالب هست که هر وقت تو خودم تغییری حس میکنم، میام به وبلاگم سر میزنم! افکار و عقایدم خیلی نسبت به قبل تغییر کرده.
اینجا خیلی خلوت شده. اما یه مطلبی تو Facebook نوشته بودم که اینجا هم میذارمش. شاید کسی خوند و نظر مفیدی داد.
"امروز با Hadi به یه مدرسه تو یکی از روستاهای گنبد رفتیم. تو یکی از کلاسهاشون با بچهها حرف زدیم. ازشون خواستیم آرزوهاشون رو بگن. اغلب پسرها گفتن میخوان فوتبالیست و دخترها میگفتن دوست دارن دکتر، مهندس، معلم، پرستار و … بشن. امیدوارم به آرزوهاشون برسن؛ اما با امکانات کمی که دارن، مسیر رسیدن به آرزوهاشون خیلی آسون نیست. چیکار میشه کرد که بچههای همچین مدارسی رو کمک کنیم تا به آرزوها و هدفهای زندگیشون برسن؟"
چه رسم جالبی است!
محبتت را میگذارند پای احتیاجت…
صداقتت را میگذارند پای سادگیات…
سکوتت را میگذارند پای نفهمیات…
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییات…
و وفاداریات را پای بیکسیات…
و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج!